فرشته کوچولو ...

اولین باری که مامانی وجود کوچولوت رو احساس کرد

امروز یعنی 19 مرداد و یا همون 10 آگوست درست روز آخر ٢٢ هفتگی آتریا، دخترم برای اولین باز صبح زود من رو با لگد از خواب بیدار کرد و نزدیک به 3 دقیقه به من ضربه زد . احساس خیلی عجیبی بود باورم نمی شد خیلی منتظر این لحظه بودم ..........دیگه واقعا باورم شد که یه فرشته کوچولو تو دلم دارم و واقعا عاشقشم و دوسش دارم .....
19 مرداد 1390

عروسکه کوچولو

بالاخره عروسک من معلوم شد که عروسکه :))) روز 9 آگوست ما رفتتیم دکتر برای چکاپ ماهیانه و تو سونوی همون روز که من 21 هفته و 5 روزم بود معلوم شد که تو دختری و بابایی از خوشحالی داشت بال در می آورد :) بالاخره تکلیف ما هم معلوم شد و باید شروع کنیم به خریدن لوازم دخترونه. از امروز دیگه اسمت شد "آتریا" و دیگه کسی بندانگشتی صدات نمی کنه عروسک مامان. آتريا : (در زرتشت) نام فرشته نگهدارنده آتش است، و به معني آتش، نور، گرما. (در پهلوي) زيبارو، گلگون. آتریا نام دیگر آلفا مثلث جنوبی، یک ستاره است که در صورت فلکی مثلث جنوبی قرار دارد و تنها ستاره ای که نامی مشخص دارد. ...
17 مرداد 1390

خرید سیسمونی

من و بابایی تصمیم گرفتیم سیسمونی تو رو خودمون بخریم و مامان فاطی و بابا فرضی به جای سیسمونی برات طلا بخرن. ولی خریدم سیسمونی هنوز زوده چون ما نمی دونیم تو دختری یا پسر. مامان فاطی کلی لباسهای بافتنی خوشگل برات بافته و من با خودم آوردم. 14 جولای من و بابایی رفتیم برات صندلی ماشین، کالسکه، صندلی غذا، ساک و کریر خریدیم . مدلی که دختر و پسر نداشتته باشه رو انتخاب کردیم. روز 2 آگوست هم برات کلیه ست رو تختی و لوازم تزیینی رو خریدیم البته چون هنوزم نمی دونیم چی هستی یه ست کامل دخترونه برات گرفتیم و یه ست کامل پسرونه شاید سر ذوق بیای و زودتر بگی کدومو دوست داری :)) ...
12 مرداد 1390

سفر ما به ایران

١٦ خرداد (6 جون) ما به ایران رفتیم. راه خیلی خسته کننده بود و 20 ساعت تو راه بودیم تا رسیدیم ایران. به جر خاله هدیه هیچ کس دیگه ای نمی دونست ما اونشب وارد تهران می شیم . عمو سعید اومد دنبالمون با عمه یلدات . تا صبح ساعت 6 بیدار بودیم و کلی حرف زدیم و تازه حدود 7 صبح خوابیدیم. قرار بود ناهار همه بیان خونه خاله هدیه ولی هیچ کس نمی دونست برای چی. ساعت حدودای 11 بود که مامانی و خاله هیلدا با علیرضا و حنانه رسیدن وقتی من و بابایی رفتیم بیرون کلی جا خوردن و البته کلی هم فحشمون دادن . مامانی از خوشحالی گریه اش گرفت و خاله هیلدا هم کلی خندید . بعد از اون هم زن دایی هومن با امیرسالار اومدن و اونم کلی جا خورد. مجبور شدم زنگ بزنم به دایی...
16 خرداد 1390

احتمالی برای داشتن یه دختر کوچولو

١٣ خرداد ماه (3 جون) من و بابایی رفتیم بیمارستان کودکان جهت انجام تست سلامت جنین. ما مطمئن بودیم که تو سالم سالمی ولی باید این تست رو می دادیم. اونروز یه سونو گرافی مفصل دادم که دکتر گفت من 11 هفته و 5 روزمه و تو 4 سانتی متر و 8 میلیمتر هستی و قلبت هم 159 بار در دقیقه می زد. همه اینها نشونه سلامت تو بودن و آزمایش خونی رو هم که ازم گرفت گفت همه چیز نرمال هست و من یه فرشته کوچولوی سالم دارم تو دلم. اونروز مامایی که سونو می کرد گفت حتمال می ده که تو پسری. بابایی کمی جا خورد آخه اون خیلی وقته که دلش یه دختر کوچولو می خواست و از 6 سال پیش اسمت رو هم انتخاب کرده بود ولی با این حال خوشحال شد منم گفتم خوبه الان دکتر بیاد و بگه دختره اونوقت کلی می خن...
13 خرداد 1390

اولین باری که صدای قلب کوچولوت رو شنیدیم

12 خرداد (2 جون) من و بابایی برای اولین بار صدای قلبت رو شنیدیم. 166 بار در دقیقه درست مثل تاخت رفتن یه اسب کوچولو بود. اونروز باور کردم که تو همه چیز رو می فهمی و من باید بیشتر از این بهت اهمیت بدم و برات وقت بذارم . حالت تهوع های بدی داشتم و نگران تو بودم . تقریبا چیزی نمی تونستم بخورم و همش تو دستشویی بودم :((
12 خرداد 1390

دومین دیدار ما با تو

٣٠ اردیبهشت (20 می) دومین جلسه دکتر من بود جواب تمام آزمایشهایی که جلسه پیش گرفته بود نرمال بود و سونوگرافی هم کردیم. اونروز تو بزرگ شده بودی و ما خیلی خوشحال بودیم دیگه دلمون زود زود برات تنگ می شد و دوست داشتیم همش بریم برای سونو. تو هفته نهم بودم و تو 2 سانتی متر و 4 میلیمتر بودی عزیزم هر روزی که می گذره احساس مادر بودنم بیشتر می شه و بیشتر از روز قبل دوستت دارم. قرار بود من و بابایی چند وقت دیگه بریم ایران و برای یک ماه اونجا باشیم از دکتر پرسیدیم و اونهم اجازه پرواز داد. ...
30 ارديبهشت 1390

اولین باری که ما دیدیمت

16 اردیبهشت (6 می) روزی بود که ما رفتیم پیش دکتر متخصص. دکتر جنیفر بیلی، اولین باری بود که سونو دادم و وقتی تو رو دیدم خیلی بامزه بودی ناخودآگاه اشک از چشمام اومد وقتی که فکر کردم چقدر کوچولویی و تازه باورم شد که واقعا وجود داری. اونروز تو 1 سانت و 4 میلیمتر بودی برای همین هم اسمت رو گذاشتیم بندانگشتی و من هم تو هفته هفتم بودم و همون روز بابایی برات تو فیسبوک اکانت باز کرد به همین اسم وقتی همه عکست رو دیدن پیغام های قشنگی بود که برات فرستادن . بعد که بزرگ شدی خودت می خونیشون عزیزم ... ...
16 ارديبهشت 1390

بدترین اتفاق دوران بارداریم

روز 14 اردیبهشت ما (4 می 2011 ) من به خونریزی شدید افتادم و کلی گریه کردم اینقدر حول شده بودم که نمی دونستم چکار کنم. زنگ زدم به بابایی و گفتم زود بیاد خونه. تا اون برسه قرار شد من با مایک (پسر عموم) برم بیمارستان و بابایی هم بیاد اونجا. وقتی رسیدیم من رو بردن خوابوندن و ازم آزمایش گرفتن و معاینه کردن از ترس از دست دادن تو اصلا دلم نمی خواست جواب ها رو زود بدن و من و بابایی هیچ حرفی با هم نمی زدیم و من فقط اشک می ریختم. بعد از 4 ساعت دکتر جوونی اومد تو اتاق و گفت همه چیز نرمال هست و نی نی هم سالم سرجاشه . باورمون نمی شد و اینقدر خوشحال شدم که انگار دنیارو بهم دادن. از امروز قرار شد مامانی به خاطر تو دیگه سرکار نره. ...
14 ارديبهشت 1390