فرشته کوچولو ...

زود گذشت ...

آتريا ٤ روز پيش واكسنهاي چهار ماهگيش رو زد و تا اومز بفهمه كه بايد گريه كنه يه بغض خيلي خوشگلي كرد از همون بغض هايي كه لب ورميچينه و چشماي گردش ٢ برابر مي شه و مژه هاي بلندش خيس مي شه ولي اشكي پايين نمياد ... بغلش كردم و با قربون صدقه رفتن دخترم خنده خوشگلش برگشت رو صورت قشنگش و خدارو شكر تب هم نكرد و خيلي راحت خوابيد 😍 فرشته مامان ٦ كيلو وزن و ٦٥ سانت قد داره و به قول دكترش همه حركات و شيطونيهاش بيشتر از سنشه و به ٦ ماهه ها شباهت داره و من هم كلي ذوق مرگ شدم چون تا حالا فكر مي كردم فقط خودم فكر مي كنم كارهاشو زودتر داره انجام مي ده 😊 ببخشيد عزيزم كه مامان تنبلت دير به دير اينجا سر مي زنه و وبلاگ فرشته اش رو آپديت مي كنه ، شرمنده آخه تو وقت...
6 ارديبهشت 1391

پیش زمینه ای برای شروع

قبل از هر چیز باید بگم در تمام طول زندگی نه من و نه پدرت دوست نداشتیم فرشته کوچولوی ما تو ایران بدنیا بیاد و سالی که ازدواج کردیم تصمیم گرفتیم هرجور شده از ایران بریم و کوچولومون رو بدنیا بیاریم و بعد برگردیم. سال 81 ازدواج کردیم و 3 سال بعد با کمپانی گلدن گروپ قرار داد بستیم برای مهاجرت به استرالیا ولی 6 سال از ازدواج ما گذشت و خبری نشد 12 خرداد ماه سال 87 بود که بابا حسین (پدر بزرگت) تماس گرفت و گفت نامه ای از امریکا داریم به نام من و ما هم با عجله رفتیم خونشون. بعد از باز کردن نامه فهمیدیم که در لاتاری گرین کارت امریکا برنده شدیم و باید بریم برای مصاحبه. خلاصه تیر ماه سال 88 ویزای امریکا رو گرفتیم و شهریور همون سال مهاجرت کردیم به سرزمینی...
23 فروردين 1391

٢ ماهگي آتريا

دختر كوچولوي من امروز ٢/١٩/٢٠١٢ دو ماهه شد . اين مدت اينقدر سرگرمم كرده بود كه فرصتي براي سرزدن به اينجا و نوشتن مطالب نداشتم ولي امروز مي خوام جبران نا نوشته ها رو بكنم :) آتريا جونم مي خوام برات از كارهايي كه تو اين دو ماهه انجام دادي بنويسم عزيزم . از بدو تولد گردنت رو نگه مي داشتي از روز دوم عطسه مي كردي از ١٥ روزگي دستت رو مشت مي كردي و با ولع مي خوردي يك ملچ و ملوچي راه مينداختي كه دلم مي خواستدرسته بخورمت يك ماهگي اولين بار قلت زدي و براي ما عجيب بود چون معمولا بچه ها تا سه ماهگي قلت نمي خورن و دكترت هم كلي تعجب كرد آخه يكبار هم تو مطب اين كار رو انجام دادي ٤٠ روزگي صبح كه از خواب پا شدي قام و قوم كردي و مي خواستي حرف بزني اولين ك...
28 بهمن 1390

چقدر زود دير مي شود

"مادامي كه اين اطفال كنارت هستند تا ميتواني دوستشان بدار , خود را فراموش كن و به ايشان خدمت نما . شفقت فراوان خود را از آنها دريغ مدار , مادام كه اين موهبت با توست قدرش را بدان و نگذار هيچ يك از رفتار كودكانه آنها بدون قدر داني بماند , اين شادماني كه اكنون در دسترس توست مدت زيادي نخواهد ماند. اين دستان نرم كوچكي كه در دست تو آشيانه دارد در حالي كه در آفتاب قدم ميزني هميشه با تو نخواهد بود , همين گونه اين پاهاي كوچكي كه در كنارت مي دوند , و يا صداهاي مشتاقي كه بدون وقفه و با هيجان هزاران سوال از تو مي كنند تا ابد نيستند. اين صورت هاي قابل اعتماد كه به طرف تو توجه مي كنند , يا بازوان كوچكي كه بر گردن تو حلقه ميشوند و لبان نرمي كه بر روي گونه...
28 بهمن 1390

تولد فرشته کوچولوی من

روز 18 دسامبر با مامان فاطی و مهتاب رفته بودیم خرید که حدود ساعت 1:30 احساس کردم دردم گرفته و رفتم خوابیدم رو مبلهای تخت خواب شو وسط مرکز خرید و تا ساعت 4:30 هر یک ساعت یکبار درد داشتم که به مامانی گفتم بریم خونه و برگشتیم خونه. از ساعت 4:30 تا 6 دردها شدن 15 دقیقه یکبار، بابایی زنگ زد به دکتر و دکترم هم گفت هر وقت شد 5 دقیقه یکبار بریم بیمارستان . من رفتم دوش گرفتم و آماده شدم برای رفتن به بیمارستان که حدودای ساعت 10 دردم شد هر 7 دقیقه یکبار و راه افتادیم سمت بیمارستان . ساعت 11 بستری شدم و دردها رو تحمل می کردم خیلی زیاد نبود ولی خوب کم هم نبود و تازه ساعت 1 نیمه شب (19 دسامبر) از نرس شیفت شب خواستم که بهم اپیدورال تزریق کنن و بع...
6 دی 1390

سوغاتی

آتریای عزیزم، امروز مامان فاطی و بابا فرضی اومدن و من و تو و بابایی رفتیم دنبالشون فرودگاه البته 2 ساعتی معطل شدیم و بعد که اومدن دیدیم برای این بود که کلی سوغاتی برای تو وروجک آورده بودن . رسیدیم خونه با کلی ذوق و شوق چمدونها رو باز کردیم و 2 تا چمدون لباس برات آوردن که اینقدر خوشگلن دلم می خواد زودتر بیای و هر روز یکیشون رو تنت کنم . اینقدر زیادن که فکر کنم اگر هر روز هم یکیشو تنت کنم باز هم بعضی هاشونو کوچیکت بشه و نشه بپوشیشون . خلاصه که کلی ظرف و قابلمه کوچولو و لباس و کیف و کلاه و کفش و ............. هزار تا چیزز دیگه برات آوردن و کلی هم بافتنی که خود مامان فاطی برات بافته که فردا باید تو کمدات جاشون بدم عروسکم . بابا فرضی هم یه گردنبن...
12 آذر 1390

سونو آخر ..

سلام فرشته کوچولوی مامان دیروز رفتم دکتر و سونوی آخر رو انجام دادم . دیروز ما تو هفته 36 و 6 روز بودیم و وزن تو 2.200 بود . دکتر گفت تا موقع زایمان به 3.200 می رسی ولی بازم خیلی توپولی نمی شی و نرمال هستی ولی از همه شرایط خیلی راضی بود عزیزم . گفت که کاملا چرخیدی و سرت تو لگن قرار گرفته و دهانه رحمم هم 1 سانتی متر باز شده و این نشون دهنده اینه که داریم به اومدنت نزدیک می شیم عزیزم . من و بابایی صورت خوشگلت رو دیدیم . اینقدر ملوس و قشنگ بود که نمی تونستم جلو خوشحالی و خندم و بگیرم . یه دماغ کوچولو با لبها و چونه برجسته ... نمی دونم به دنیا بیایی هم همینطوریه یا نه ولی خیلی دلم می خواد زودتر ببینمت و دارم همش روزشماری می کنم . مامان...
10 آذر 1390

تولد مامانی

گفته بودم که بابایی اسمت رو گذاشته "ماه" ... دلیلش هم اول اسم هر سه تاییمون هست که با وجود تو "ماه" زندگی ما کامل شد ماه من، امروز تولد مامانی بود. آخرین تولدی که من و بابات دو نفری جشن گرفتیم . البته تو هم بودی و برای خودت شیطونی می کردی ولی فقط من حست می کردم عزیزم . خوشحالم که سال دیگه شمع های تولد من رو هم تو فوت می کنی. اونموقع تازه یاد گرفتی که راه بری و با شیرین کاریهات کادوی تولدم رو بهم می دی که از همه چیز برام پر ارزش تره. امسال هم بهترین هدیه رو گرفتم و اون هم وجود عزیز تو توی دل خودم بود که با تمام وجودم عاشقتم و آرزو کردم که همیشه سلامت و موفق باشی عزیزم ماه من دوستت دارم نه کمتر از خداااااااااااا ...
28 آبان 1390